ضرب المثل
داستان ضرب المثل گاوی که نان گدایی بخورد دیگر زمین را شخم نمی زند! | ماجرای ضرب المثل معروف
در این مطلب قصد داریم داستان جالب یکی دیگر از ضرب المثل های رایج با عنوان گاوی که نان گدایی بخورد دیگر زمین را شخم نمی زند را برایتان بازگو کنیم.
روزی روزگاری کشاورز پیری بود که از دار دنیا، تنها زمین کوچکی داشت که با گاوش آن را شخم می زد. کشاورزِ پیر، همیشه در این زمین دانه می کاشت و از آسمان طلب باران می کرد تا زمینش به نان و نوایی برسد و خودش هم زندگی اش را به سلامتی بگذراند.
به همین خاطر کشاورز شبها گاو را به طویله می برد؛ کاه و علف جلوی گاو می ریخت تا دوباره صبح شود و به سراغش بیاید. صبح ها شیر گاو را می دوشید و گاو را به مزرعه می برد تا هم علفی بچرد و هم زمین را شخم بزند.
نیمه شبی یک گدای دوره گرد که کیسه ایی پر از نان بر دوش خود داشت به این روستا آمد. از آنجایی که این روستا نه مسافرخانه ای داشت نه استراحتگاهی، به همین خاطر دوره گرد تمام شب را از این کوچه به آن کوچه می رفت تا دربِ باز شده ی خانه ایی را ببیند وارد شود و استراحتی بکند.
از شانسِ بدش، هوا سرد بود و همه ی اهالی روستا درهای خانه خود را بسته بودند. به هر حال این گدای دوره گرد، آنقدر رفت و رفت و رفت تا گذرش به خانه ی مرد کشاورز افتاد. دربِ خانه ی او نیمه باز بود و طویله اش هم قفل و بند درست و حسابی نداشت. گدا به این خاطر که مزاحم صاحب خانه نشود، بدون این که سروصدایی بکند وارد خانه شد و مستقیم داخل طویله رفت و روی کاه و علوفه ای که آنجا بود، دراز کشید و استراحت کرد.
گاو، میهمان تازه وارد را دید و بوی نانی را که از کیسه ی گدا می آمد متوجه شد و منتظر ماند تا گدا چشمانش بسته شود و به خواب رود. یواش یواش صدای خروپف گدا که بلند شد، گاو به سمت کیسه ی نان گدا رفت و همه ی نانی که او با هزار جور التماس و صدقه مردم، گیر آورده بود را خورد و بعد با شکمی سیر خوابید.
صبح که شد، کشاورز مثل هر روز از اتاقش بیرون آمد تا گاوش را بردارد و برای شخم زدن زمین به مزرعه ببرد. به محضی که در طویله را باز کرد، چشمش به گدا افتاد. گدا بلافاصله با ترس گفت: ببخشید که بی اجازه وارد طویله ی شما شده ام دیر وقت بود و هیچ استراحتگاهی را پیدا نکردم به همین خاطر به محضی که در حیاط شما را باز دیدم به سمت طویله آمدم و روی علف ها خوابم برد. از طرفی هم دلم نیامد شما را از خواب بیدار کنم و اجازه بگیرم. امیدوارم مرا ببخشید و حلال کنید.
کشاورز گفت: کاش بیدارم کرده بودی تا ازت پذیرایی می کردم و رختخواب برایت می انداختم تا با خیالی آسوده می خوابیدی. چون مهمان حبیب خداست و احترامش واجب است.
گدا تشکر فراوان کرد و فوراً از جایش بلند شد و لباس های علفی اش را تکاند سپس به طرف کیسه نانش رفت که آن را بردارد و برود، ولی یک مرتبه متوجه شد کیسه اش خالی از نان است! از سوی دیگر کشاورز دید که برخلاف همیشه گاوش روی زمین طویله خوابیده و از جایش اصلاً حرکت نمی کند. دو سه لگد به گاو زد. گاو چشم هایش را باز کرد؛ ولی هیچ تکان نخورد. کشاورز نگران شدو با خود گفت که نکند گاو بیچاره ام مریض شده باشد.
به گاو و بیماری گاو فکر می کرد که چشمش به گدا افتاد و متوجه ناراحتی وی شد. به گدا گفت: «چه شده؟، چرا اینقدر نگران و مضطرب شدی؟»، گدا گفت: «کیسه ام پر از نان بود، و همه نان اش را با هزار بدبختی و گدایی گیر آورده بودم مثل این که گاو شما دیشب نان ها را خورده» و دوباره گفت: «چه می شود کرد. مهم نیست. باز هم راه می افتم و به در خانه ی این و آن می روم و گدایی می کنم تا کیسه ام پر از نان شود.»
ناگهان کشاورز به شدت عصبانی شد و با مشت و لگد به گدا حمله کرد و فریاد می زد: «حالا متوجه شدم چرا گاوم مثل هر روز سرحال نیست. نان گدایی نان مفت است. گاوی که نان گدایی بخورد دیگر زمین را شخم نمی زند و تن به کار نمی دهد. تو با آن نان گدایی ات بیجاره ام گردی، حالا نمی دانم زمینم را باید با کمک چه کسی و چگونه شخم بزنم. چون من تو این دنیا یک گاو بیشتر ندارم …»