داستان ضرب المثل ماه پشت ابر نمی ماند!! | ماجرای ضرب المثل معروف

در شهر ولادیمیر، بازرگان جوانی به نام «آکسنوف» زندگی می کرد. او دو مغازه و یک خانه داشت. آکسنوف، جوانی خوش سیما با موهای مجعّد طلایی رنگ بود.

داستان ضرب المثل ماه پشت ابر نمی ماند!! | ماجرای ضرب المثل معروف
کدخبر : 15175
پایگاه خبری تحلیلی پیشنهاد ویژه :

او چشم و چراغ هر مجلس و نخستین کسی بود که با صدای دلنشین خود، شروع به آواز خواندن می کرد. جوان تر که بود، گاهی بیش از حد می نوشید و از خود بی خود می شد؛ امّا بعد از ازدواج، این کار را کنار گذاشت و به زن و زندگی اش پرداخت.

در یکی از روزهای تابستان، آکسنوف، مجبور بود برای شرکت در بازار مکاره، عازم «نیژنی» شود. وقتی می خواست با زن و و فرزندانش خداحافظی کند، زنش به او گفت: «ایوان دیمیتریویچ، امروز نرو! دیشب خواب بدی برای تو دیدم!».

آکسنوف، پیش خود خندید و گفت: «نکند می ترسی به جای شرکت در بازار مکاره، دنبال خوش گذارانی بروم؟».

- نمی دانم از چه می ترسم؛ فقط می دانم که خواب عجیبی بود. تو از شهر دیگری بازگشته بودی و وقتی کلاه از سرت برداشتی، دیدم که موهایت همه سفید شده بود.

آکسنوف خندید و گفت: «معنای خوابت این است که سود زیادی عایدم خواهد شد. خواهی دید که بخت، با من یار خواهد بود و هدیه های گران بهایی برایتان خواهم آورد».

آن گاه خداحافظی کرد و رفت.

نیمی از راه را رفته بود که دوست بازرگانش را دید و شب را در جایی بیتوته کردند. آنها چای نوشیدند و در اتاق هایی چسبیده به هم خوابیدند. آکسنوف، دوست نداشت مدتی طولانی بخوابد. نیمه شب از خواب برخاست و چون مسافرت در هوای خنک، آسان تر بود، سورچی را بیدار کرد و به او گفت که اسب ها را زین و یراق کند. سپس به اتاق پوشیده از دوده مهمان خانه دار رفت. حسابش را پرداخت و به راه افتاد.

بعد از آن که مسافت زیادی پیمود، بار دیگر توقف کرد، به اسب ها غذا داد و در ایوان جلو مهمان خانه، به استراحت پرداخت. هنگام شام، به ایوانِ پشتی مهمان خانه رفت، سماوری تقاضا کرد، گیتاری گرفت و شروع به زدن کرد.

ناگهان کالسکه ای که زنگ هایش را به صدا درآورده بود، به سوی مهمان خانه آمد. یک افسر و دو سرباز از کالسکه پایین آمدند. افسر به سوی آکسنوف رفت و از او پرسید که کیست و از کجا آمده است.

آکسنوف آنچه افسر می خواست بداند به او گفت و از او دعوت کرد که اگر مایل است با او چای بنوشد؛ امّا افسر، به بازجویی خود ادامه داد: «دیشب کجا خوابیدی؟ تنها بودی یا بازرگان دیگری همراهت بود؟ صبح امروز هم بازرگان را دیدی؟ چرا صبح به آن زودی راه افتادی؟».

آکسنوف در شگفت بود که چرا افسر، این سؤال ها را از او می پرسد. آنچه را که روی داده بود باز گفت و سپس افزود: «امّا برای چه مرا بازجویی می کنید؟ من که دزد یا راهزن نیستم. من برای کسب و کار سفر می کنم و کاری نکرده ام که به خاطرش مرا سؤال پیچ کنید!».

آن گاه افسر، سرباز را صدا زد و رو به آکسنوف گفت: «من کلانتر این ناحیه هستم و این سؤال ها را از شما می پرسم؛ چون بازرگانی را که دیشب با او بودید با گلوی بریده یافته اند. وسایلتان را به من نشان بدهید. او را بگردید!».

سربازها به اتاق او رفتند، چمدان و کیفش را بیرون کشیدند، آنها را باز کردند و شروع به وارسی کردند. یکدفعه افسر، چاقویی از درون کیف بیرون کشید و فریاد زد: «این چاقو مال کیست؟».

آکسنوف نگاه کرد و دید که آنها چاقویی خون آلود را در کیفش پیدا کرده اند و از این رو به وحشت افتاد.

- چرا این چاقو خون آلود است؟

آکسنوف خواست حرفی بزند؛ امّا زبانش بند آمده بود.

- من ... من نمی دانم ... من ... چاقو ... من چاقو نداشتم ...

افسر گفت: «امروز صبح، بازرگانی را با گلوی بریده پیدا کرده اند. جز شما چه کسی می توانسته این کار را کرده باشد. در اتاق از داخل، کلون بوده و جز شما کسی درون اتاق نبوده است. توی کیفتان هم چاقویی پیدا کرده ایم که پر از خون است و در حقیقت، گناه از سر و رویتان می بارد. حالا به من بگو چگونه او را کشتی و چه قدر پول از او دزدیدی؟».

آکسنوف قسم خورد که این کار را نکرده و از شب پیش که با هم چای نوشیدند، دیگر او را ندیده و تنها پولی که دارد، هشت هزار روبل و مال خودش است و چاقو مال او نیست؛ امّا صدایش به لرزه افتاد، رنگ چهره اش پرید و از ترس چنان شروع به لرزیدن کرد که انگار گناه کار اصلی خود اوست.

افسر، سربازی را صدا زد و به او دستور داد که آکسنوف را دست بند بزند و سوار کالسکه کند. وقتی دست و پای او را بستند و سوار کالسکه اش کردند، آکسنوف علامت صلیب کشید و شروع به گریه کرد. پول و وسایلش را گرفتند و او را به زندانی در شهری در همان نزدیکی فرستادند و مأموری به زادگاهش رفت که ببیند آکسنوف چگونه مردی است. تمام بازرگانان و ساکنان شهر گفتند که در جوانی گاهی می گساری می کرده؛ امّا مرد خوبی بوده است.

آن گاه او را محاکمه کردند و به قتل بازرگانی از شهر دیازان و سرقت دوهزار روبل، متهّم ساختند. زنش غصّه دار شد و نمی دانست چه فکری باید بکند. بچه هایش کوچک بودند و یکی از آنها هنوز شیرخوار بود. بچه هایش را برداشت و به شهری رفت که شوهرش در آن زندانی بود. ابتدا او را به زندان راه نمی دادند؛ امّا آن قدر پیش مسئولان زندان، زاری و التماس کرد تا این که او را نزد شوهرش بردند. همین که شوهرش را در میان دزدها و در لباس زندانیان و در غل و زنجیر دید، از هوش رفت و مدت زیادی بیهوش ماند. وقتی حالش بهتر شد، بچه ها را دور خود نشاند، خودش هم کنار شوهرش نشست و شروع کرد به گفتن آنچه در خانه پیش آمده بود و از اتفاقاتی که برای او افتاده بود پرسید. او هم شرح واقعه را تمام و کمال گفت.

زن پرسید: «حالا چه می شود؟».

- باید برای تزار، عرض حال بنویسم. نمی توانند بگذارند که یک انسان بی گناه از بین برود.

زنش گفت که قبلاً عرض حالی برای تزار فرستاده است؛ امّا نگذاشته اند به دست او برسد.

آکسنوف ساکت ماند و از قبل هم نومیدتر شد.

زنش گفت: «بی خود نبود که خواب دیدم موهایت سفید می شوند. به یاد داری؟ نگاه کن، از همین حالا موهایت از غصه سفید شده. نباید به این سفر می رفتی!».

دستش را در میان موهای شوهرش فرو برد و گفت: «وانیای عزیزم! من زن تو هستم. به من راستش را بگو. تو این کار را نکردی؟».

آکسنوف گفت: «تو هم حرف مرا باور نمی کنی؟». پس صورتش را با دستانش پوشاند و گریست. در همین هنگام، زندانبانی وارد شد و گفت که زن و بچه هایش باید بروند. آکسنوف برای آخرین بار با خانواده اش خداحافظی کرد.

وقتی زن آکسنوف رفت، او نشست و به حرف هایی که با هم زده بودند فکر کرد. وقتی به خاطر آورد که زنش هم به او بدگمان شده و درباره کشتن بازرگان از او سؤال کرده است با خود گفت: «شکی نیست که فقط خدا حقیقت را می داند و تنها باید به او رو آورد و از او طلب بخشش کرد».

از آن پس، آکسنوف از نوشتن عرض حال و امید بستن به این و آن، دست برداشت و فقط به درگاه خدا دعا کرد. او را به شلاق و کار با اعمال شاقّه محکوم کردند. حکم اجرا شد. او را با شلاق زدند و هنگامی که زخم های شلاق جوش خوردند، او را همراه دیگر محکومان، به سیبری فرستادند.

مدت بیست و شش سال را آکسنوف در اردوگاه های کار اجباری سیبری گذراند. موهای سرش مثل برف، سفید شدند و ریش هایش بلند، تنک و خاکستری گشتند. تمام شادابی اش را از دست داد. پشتش خمیده شد. به آرامی قدم برمی داشت. کمتر صحبت می کرد. هرگز لبش به خنده باز نمی شد و اغلب به درگاه خدا دعا می کرد.

در زندان، دوختن پوتین را آموخت. با پولی که از این راه به دست می آورد، زندگی نامه اولیا را خرید و هر زمان که در زندان، روشنایی به اندازه کافی بود، آن را می خواند.

روزهای تعطیل، به کلیسای زندان می رفت و انجیل می خواند و چون هنوز صدای خوشی داشت، در گروه همسرایان به سرود خوانی می پرداخت. مأموران زندان، آکسنوف را به سبب افتادگی اش دوست می داشتند و هم بندانش او را «پدربزرگ» و «مرد خدا» صدا می کردند.

هر وقت درباره اوضاع و احوال زندان عرض حالی می نوشتند، دیگر زندانیان همیشه او را می فرستادند که عریضه را به دست مسئولان زندان برساند و هر وقت دعوایی میان زندانیان راه می افتاد، همیشه برای داوری نزد او می رفتند. آکسنوف هرگز از اهل خانه اش نامه ای دریافت نمی کرد و حتی نمی دانست که زن و بچه هایش هنوز زنده اند یا نه.

یک روز، چند محکوم جدید به زندان آوردند. هنگام غروب، تمام محکومان قدیمی، دور تازه واردها جمع شدند و از آنها درباره شهر یا روستایشان و دلیل تبعید شدنشان پرس و جو کردند. آکسنوف نیز روی تخت دراز و بلندی نزدیک هم بندان جدید نشست و با افسردگی به سخنان آنان گوش داد.

یکی از محکومان، پیرمردی بود قوی بنیه و بلند قامت که حدود شصت سال سن و ریشی خاکستری و مرتب داشت. او تعریف می کرد که چگونه دستگیر شده است.

- باور کنید رفقا که مرا برای هیچ و پوچ به این جا فرستاده اند. من اسبی را از سورتمه یک سورچی باز کردم. مرا گرفتند و دزد خطاب کردند. به آنها گفتم من فقط می خواستم که زودتر به مقصدم برسم و تازه اسب را هم رها کرده ام. راستش را بخواهید، سورچی دوست من بود. و پرسیدم: «می توانم بروم؟». و آنها گفتند: «نه، تو اسب را دزدیده ای!». خوب، من دزدی کرده ام؛ امّا آنها نمی دانستند چی و از کجا دزدیده ام. کارهایی کرده ام که باید مدت ها پیش سر از این جا درآورم، امّا هرگز گیر نیفتادم؛ امّا این بار، فرستادن من به این جا هیچ عادلانه نبود. دروغ است! من قبل از این هم به سیبری آمده ام، ولی مدت زیادی نماندم.

یکی از محکومان پرسید: «اهل کجایی؟».

- خانواده ام اهل ولادیمیرند و کار تجارت می کنند. اسمم ماکار است. اسم کاملم ماکار سیمینوف است.

آکسنوف سرش را بلند کرد و پرسید: «چیزی درباره آکسنوف های بازرگان و خانواده اش شنیده ای؟ زنده اند؟».

- کیست که آنها را نشناسد و چیزی درباره شان نشنیده باشد! بازرگانان ثروتمندی هستند، ولی پدرشان در سیبری است به احتمال زیاد او هم گناه کاری است مثل ما. پدربزرگ، تو برای چه این جا هستی؟

آکسنوف خوش نداشت درباره بدبیاری خودش حرفی بزند. آهی کشید و گفت: «به خاطر گناهانم این بیست وشش سال را با کار اجباری سپری کرده ام».

ماکارسیمینوف پرسید: «چه جور گناهانی؟». آکسنوف گفت: «گناهانی که مستحق این مجازات اند».

و دلش نمی خواست که بیش از این در این باره حرفی بزند؛ امّا زندانیان دیگر، به تازه وارد گفتند که چرا آکسنوف را به سیبری فرستاده اند. گفتند که چگونه شخصی بازرگانی را کشته و گناهنش را به گردن آکسنوف انداخته و باعث شده است که او را به ناحق محکوم کنند.

ماکار سیمینوف که این را شنید نگاهی به آکسنوف انداخت و با دستانش روی زانوهایش کوبید و گفت: «جالبه! واقعاً جالبه! چه قدر پیر شده ای، پدربزرگ!».

از او پرسیدند که چرا این همه تعجب کرده و آکسنوف را کجا دیده است؛ امّا ماکارسیمینوف جوابی نداد و فقط گفت: «دنیای کوچکی است، رفقا!».

آکسنوف وقتی این حرف را شنید کم کم به این فکر افتاد که نکند این مرد، چیزی درباره کشته شدن بازرگان می داند، این بود که پرسید: «پیش از این هم چیزی درباره این ماجرا شنیده بودی یا قبلاً مرا دیده ای؟».

- البته که شنیده ام. خبرها زود پخش می شوند؛ امّا این ماجرا مال خیلی وقت ها پیش است و آدم شنیده ها را زود فراموش می کند.

آکسنوف پرسید: «شاید شنیده باشی که چه کسی بازرگان را کشته؟».

ماکارسیمینوف خندید و گفت: «احتمالاً کسی را که چاقویش را در کیف تو پیدا کرده اند این کار را کرده. خوب اگر این طور که می گویی کسی چاقو را در کیفت قایم کرد، به قول معروف، دزد تا گیر نیفتاده دزد نیست. امّا چگونه کسی توانسته چاقویی را در کیف تو بگذارد؟ مگر کیف، بالای سرت نبود؟ می باید صدایی بشنوی».

آکسنوف تا این حرف ها را شنید پی برد که همین مرد، قاتل بازرگان است. برخاست و از آن جا رفت. تمام شب نخوابید فقط با دلی شکسته و غمگین دراز کشید. به یاد گذشته ها افتاد. زنش را به یاد آورد در آخرین روزی که می خواست او را ترک کند و به بازار مکاره برود. انگار زنده در برابرش ایستاده بود. چهره اش و چشمانش را می دید. صدایش را می شنید که با او صحبت می کرد و می خندید.

بچه هایش را که آن موقع هنوز کوچک بودند می دید. یکی کت کوچکی پوشیده بود و دیگری داشت شیر می خورد. و خودش را به یاد آورد که چه قدر جوان و بانشاط بود. به خاطر آورد که در ایوان مهمان خانه نشسته بود که دستگیرش کردند. او داشت گیتار می زد و چه قدر خوش و سرحال بود. جایی که شلاقش زده بودند، مأموری که حکم را اجرا کرده بود، جمعیتی که گردش حلقه زده بودند، غل و زنجیرها، محکومان و تمام بیست وشش سال زندگی اش در زندان. همه، در خاطرش زنده شد. و دست آخر، سنّش را به یاد آورد.

چنان یأس و اندوه بر وجودش غلبه کرد که نزدیک بود خودش را بکشد. با خودش گفت: «و همه اینها را این آدم رذل به سر من آورد!».

آکسنوف به قدری از ماکارسیمینوف عصبانی بود که به سرش زد خودش از او انتقام بگیرد؛ هر چند که به قیمت جانش تمام شود. تمام شب دعا کرد؛ امّا آرام نشد. روز بعد، نزدیک ماکارسیمینوف نرفت و نگاه به او نکرد.

دو هفته به همین وضع گذشت. آکسنوف شب ها نمی توانست بخوابد و آن قدر تنها و بی کس شده بود که نمی دانست به کجا رو آورد.

یک شب که در اتاق های زندان قدم می زد متوجه شد از زیر یکی از تخت های درازی که زندانیان با هم روی آن می خوابیدند خاک بیرون می ریزد. ایستاد و نگاه کرد. ناگهان ماکارسیمینوف از زیر تخت بیرون پرید و با حالتی وحشت زده، به آکسنوف نگاه کرد.

آکسنوف خواست به راهش ادامه بدهد که با او روبه رو نشود، امّا ماکار دستش را گرفت و به او گفت که چگونه از زیر دیوار راهی به بیرون باز کرده و خاک ها را با رویه پوتینش بیرون برده است و هنگامی که زندانیان را پی کار می فرستاده اند، خاک را در میان راه، پخش کرده است.

- شتر دیدی ندیدی پیرمرد. اگر حرفی نزنی، تو را هم با خودم می برم. اگر مرا لو بدهی، شلاقم می زنند؛ ولی من نمی گذارم قسر در بروی. تو را می کشم.

آکسنوف به آن مرد رذل، نگاه کرد و از شدت خشم به خود لرزید. دستش را کشید و گفت: «دلیلی ندارد از این جا فرار کنم و احتیاجی به کشتن من نداری؛ چون خیلی وقت پیش مرا کشتی و این که تو را لو بدهم یا ندهم، بستگی به این دارد که خدا چه فرمانی بدهد».

روز بعد که زندانیان را روانه کار می کردند یکی از نگهبان ها دید که ماکارسیمینوف در جاده خاک می پاشد. اتاق های زندان را وارسی کردند و نقب را پیدا کردند. رئیس زندان، زندانیان را جمع کرد و از یک یک آنها پرسید: «چه کسی این گودال را کنده؟». تمام آنها این کار را انکار کردند. آن عده هم که حقیقت را می دانستند ماکار سیمینوف را لو ندادند؛ چون می دانستند که در این صورت، تا حد مرگ شلاقش می زنند. پس رئیس زندان که می دانست آکسنوف انسان درستکاری است رو به او کرد و پرسید: «پیرمرد، تو انسان راستگویی هستی خدا را شاهد بگیر و به من بگو چه کسی این کار را کرده؟».

ماکارسیمینوف چنان که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است، بی حرکت ایستاده بود و به رئیس زندان نگاه می کرد؛ امّا برنگشت که به سوی آکسنوف نگاه کند. لبان و دستان آکسنوف می لرزید و تا مدتی طولانی قادر به حرف زدن نبود. پیش خودش گفت: «چرا از او حمایت کنم، چرا باید او را که زندگی ام را تباه ساخته ببخشم. بگذار از او تقاص رنج هایی را که کشیده ام بگیرم؛ امّا اگر حرفی بزنم شلاقش می زنند. امّا اگر اشتباه کنم، چه؟ به هر حال، وضع من که بهتر از این نمی شود».

رئیس زندان، دوباره از او پرسید: «خوب، پیرمرد! حقیقت را بگو، چه کسی این گودال را کنده؟».

آکسنوف نیم نگاهی به ماکارسیمینوف کرد و گفت: «نمی توانم بگویم، قربان. خدا به من فرمان نداده که چنین کاری کنم. چیزی نخواهم گفت. شما اختیار آن را دارید که هر کاری مایلید با من بکنید».

هر چه رئیس زندان تلاش کرد که آکسنوف را به حرف زدن وا دارد، نتوانست حرفی از زیر زبان او بیرون بکشد. بنابراین، نتوانستند کسی را که گودال را کنده بود پیدا کنند.

شب بعد، همین که آکسنوف روی تختش دراز کشید و خواست بخوابد، شنید که یک نفر به طرف او آمد و روی تخت پایین پایش نشست. نگاه کرد و با این که تاریک بود، ماکار را شناخت. پرسید: «دیگر چه می خواهی؟ این جا چه می کنی؟».

ماکارسیمینوف خاموش بود. آکسنوف بلند شد نشست و گفت: «چه می خواهی؟ از این جا برو وگرنه نگهبان ها را صدا می کنم».

ماکارسیمینوف به طرف آکسنوف خم شد و آهسته گفت: «ایوان دیمیتریویچ، مرا ببخش!».

- برای چه باید تو را ببخشم؟

- من آن بازرگان را کشتم و چاقو را در کیف تو مخفی کردم. قصد داشتم تو را هم بکشم؛ ولی از بیرون صداهایی شنیدم. چاقو را درون کیف تو انداختم و از پنجره بیرون پریدم.

آکسنوف ساکت بود و نمی دانست چه بگوید. ماکارسیمینوف از تخت پایین آمد روی زمین زانو زد و گفت: «ایوان دیمیتریویچ، مرا ببخش! محض خاطر خدا مرا ببخش! پیش آنها اعتراف می کنم که بازرگان را من کشته ام. تو را می بخشند و می توانی به خانه، نزد خانواده ات برگردی».

آکسنوف گفت: «گفتن این حرف ها برای تو آسان است؛ امّا می دانی چه کشیدم. کجا می توانم بروم؟ ... زنم مرده بچه هایم مرا فراموش کرده اند. من جایی ندارم که بروم».

ماکارسیمینوف از جایش برنخاست، سرش را به زمین کوفت و گفت: «ایوان دیمیتریویچ، مرا ببخش! اگر مرا با شلاق می زدند، راحت تر از این بود که حالا در چشمان تو نگاه کنم ... ولی تو به من رحم کردی و مرا لو ندادی. تو را به عیسی مسیح مرا ببخش! مرا ببخش! این بخت برگشته گناه کار را ببخش!». و هق هق گریه را سر داد.

وقتی آکسنوف گریه ماکارسیمینوف را شنید، خودش هم به گریه افتاد و گفت: «خدا تو را ببخشد. شاید من صدبار بدتر از تو باشم!».

ناگهان روحش آرام گرفت. دیگر آرزوی برگشتن به خانه را نمی کرد و دلش نمی خواست زندان را ترک کند و فقط به آخرین ساعت عمر خود فکر می کرد.

به رغم آنچه آکسنوف به او گفته بود، ماکارسیمینوف به جرم خود اعتراف کرد؛ امّا هنگامی که حکم آزادی آکسنوف را صادر کردند، او دیگر مرده بود.

مورد استفاده:

۱- یعنی حقیقت همیشه مخفی نمی ماند و بالاخره آشکار می شود. در واقع در این مثَل، حقیقت به ماهی تشبیه شده که در پشت ابرها پنهان شده و چون ابرها ( که مانند زمان) سریع می گذرند، سرانجام حقیقیت از ورای آن نمود پیدا می کند.

۲- این ضرب المثل را برای کسی به کار می برند که سعی دارد با مکر و حیله دیگران را فریب دهد ولی آخرسر، فریبش آشکار می شود و آبروی خودش می رود. مثلا فروشنده ای که همیشه سعی دارد جنس نامرغوبش را با دروغ به مشتری بفروشد، در نهایت، نامرغوبی اجناسش بر همگان شناخته خواهد شد و کسی سراغ او نخواهد رفت.

۳- در جهان هر عملی عکس العمل و بازتابی دارد؛ اگر شخصی دروغ بگوید، روزی دروغ هایش برملا خواهد شد، اگر شخصی دیگران را کلک بزند، حتما او را کلک خواهند زد و … و هزاران کار خوب و بدی که هیچ گاه پشت ابر تمی ماند و نتیجه اش حتما مشخص خواهد شد.

۴- این ضرب المثل تنها در مورد مکر و حیله به کار نمی رود؛ مثل اگر فردی به دیگران بدون توقع خوبی می کند ولی کسی زحماتش را متوجه نمی شود و قدردانی نمی کند، بالاخره روزی نتیجه این زحمات و کارهای خوبش را که به اصطلاح، پشت ابر مخفی مانده، خواهد دید.

آیا این خبر مفید بود؟
ارسال نظر:

  • پربازدید
  • پربحث ها
روی خط رسانه