داستان ضرب المثل کلاهت را قاضی کن! | ماجرای ضرب المثل معروف
حکایت ضرب المثل کلاهت را قاضی کن
ضرب المثل گونه ای از بیان است که معمولاً تاریخچه و داستانی پندآموز در پس بعضی از آن ها نهفته است. بسیاری از این داستان ها از یاد رفته اند، و پیشینهٔ برخی از امثال بر بعضی از مردم روشن نیست؛ با این حال، در سخن به کار می رود. شکل درست این واژه «مَثَل» است و ضرب در ابتدای آن اضافه است. به عبارتِ دیگر، «ضرب المثل» به معنای مَثَل زدن (به فارسی:داستان زدن) است.تاریخ پیدایش امثال و حکم به مدت ها پیش بر می گردد چنانچه از قدیم الایام جملات و ماجراهایی وجود داشتد که بخاطر یک اتفاق بازگو می شدند و ربطی به این اتفاقی که افتاده بود داشته است،تا پیش از این تاریخچه ضرب المثل هایی راکه با عنوانی رواج داشته اند بررسی می کردیم اما در این مطلب قصد داریم خود انواع ضرب المثل را ریشه یابی کنیم و ببینیم ضرب المثل معروف چیست.
مرد خوب و بی آزاری در شهری زندگی می کرد، یک روز که مرد در خانه نشسته بود ماموری از طرف قاضی شهر به سراغ او آمد و گفت: از تو شکایت شده و مسافری ادعا کرده که تو از او هزار سکه گرفته ای و پس ندادی.
مرد بیچاره که از همه جا بی خبر بود سراسیمه گفت: کدام مسافر و کدام سکه؟
مامور گفت: من این ها را نمی دانم چند روز دیگر به دادگاه بیا و تمام ماجرا را برای قاضی توضیح بده، او حکم می کند که تو گناهکاری یا بی گناه.
مرد سراسیمه و نگران به سراغ همسرش رفت، همسر مرد که این حال او را دید ماجرا را پرسید.
مرد گفت: ماموری به سراغم آمده و مرا به دادگاه فرا خوانده و می گوید از مسافری هزار سکه گرفته و پس نداده ام.
زن برای دلداری شوهرش گفت: اما تو بی گناهی خودت که این را می دانی.
مرد با ناراحتی گفت: بله، این را من و تو می دانیم اما من تا به حال به دادگاه نرفته ام و نمی دانم آن جا چه بگویم شاید زبانم بند بیاید و نتوانم از خود دفاع کنم، در این صورت گناهکار شناخته می شوم.
همسر مرد گفت: نگران نباش و به خدا توکل کن، اکنون به اتاق برو و در تنهایی با کلاه خود حرف بزن، فکر کن کلاه تو همان قاضی دادگاه است و هر حرفی که در دادگاه می خواهی بزنی به کلاهت بگو و آن قدر تمرین کن تا سخن گفتن در دادگاه برایت آسان شود.
مرد حرف همسرش را قبول کرد و به اتاق رفت و در را پشت سرش بست، آن وقت کلاهش را در بالاترین قسمت اتاق گذاشت و با احترام شروع کرد به سخن گفتن.
” جناب قاضی ، من این مرد را نمی شناسم و تا به حال او را ندیده ام، باید هم نشناسم چون مسافر و غریب است، اما اگر او مرا می شناسد، بگوید پدر من کیست، پدر بزرگ من کیست، من اهل کجا هستم و چند فرزند دارم؟ اگر پولی به من داده ، کی داده و کجا داده ، برای چه کاری به من پول داده ؟ قرض داده ؟ برای کسب و کار و تجارت داده؟ آیا سندی دارد؟ آیا کسی دیده که او پول به من داده؟ پس اگر جوابی ندارد، به اهالی شهر بگوید که چرا این حرف ها را درباره من زده و آبرویم را برده است؟ ”
حرف زدن با کلاه باعث شد مرد به خود مسلط شده و اعتماد به نفس پیدا کند.
چند روزی گذشت و زمان دادگاه فرا رسید، مرد که آماده این روز بود به دادگاه رفت، با حضور مرد شاکی و قاضی دادگاه شروع شد.
قاضی به مرد بی گناه اشاره کرد تا اگر سخنی در دفاع از خود دارد بگوید، مرد هم تمام آن حرف هایی که در چند روز گذشته با کلاهش تمرین کرده بود را با قاضی در میان گذاشت.
در انتها قاضی رو به مرد شاکی کرد و گفت: در مقابل سخنان این مرد جوابی داری؟
مرد شاکی گفت: این مرد درست می گوید و حق با اوست اما من چون در این شهر غریب بودم او را به جای یک نفر دیگر اشتباه گرفته ام.
قاضی هم از مرد بی گناه دلجویی کرد و او را به خانه فرستاد.
همسر مرد که در خانه منتظر بود با رسیدن شوهرش، چهره خوشحال او را دید و پرسید: در دادگاه چه اتفاقی افتاد؟
مرد گفت : تمام ماجرا را برای قاضی تعریف کردم و او فهمید که من بی گناهم.
همسرش لبخندی زد و گفت : دیدی گفتم کلاهت را قاضی کن.