سرنوشت اشراری که از حاجقاسم سلیمانی امان گرفتند
ماجرای تأمین دادن سردار سلیمانی به اشرار را نیروهای سپاه بعضاً روایت کردهاند، اما آن سوی ماجرا هم شاید روایتهایی داشته باشند؛ کسانی که آدمهای کوچکی نبودند یا از سر جبر سختی اقتصادی یا هر دلیل دیگری، در مسیر شرارت و قاچاق و نبرد مسلحانه با نیروهای تأمین امنیت افتاده بودند.
«حاج قاسم گفت مطمئنی این را چنگیز نوشته؟ گفتم بله. گفت برو حمید، این بنده خدا را دریاب، این آدم باسوادی است، با این ادبیاتی که نوشته معلوم است که واقعاً بزرگ بوده. برو و به او تأمین بده و بیاور پیش من با او صحبت کنم. این گزینه مناسبی برای کارهای ما در راستای برقراری امنیت در منطقه است.»
اماننامهها یا تأمینی که سردار در اوایل دهه ۷۰ به اشرار منطقه جنوب شرق میدهد، روی دیگر تدبیر نظامی او بود. طرح «احرار» بخشی از تلاش او برای تأمین امنیت منطقه بود. سردار از اشرار خواست اسلحه را زمین بگذارند و به جای آن امکانات راهاندازی کشاورزی گسترده دریافت کنند. ماجرای اماننامه دادن شهید قاسم سلیمانی به اشرار منطقه جنوب شرق ایران، روایتی است که همچون بسیاری از اقدامات سردار شهید، آنچنان که باید، پرداخته نشده است. آنچه در ابتدای گزارش آمد، خاطره حمید رمضانی از رزمندگان لشکر ۴۱ ثارالله از زمانی است که به نمایندگی از سردار قاسم سلیمانی که فرمانده قرارگاه منطقهای قدس بود، به مذاکره با یکی از معروفترین لیدرهای اشرار منطقه میرود و محتوای مذاکره را اینگونه روایت میکند:
«با او مقتدرانه صحبت کردیم. گفتم هر جولانی دادید تمام شد. تاکنون به خاطر جنگ فرصت نداشتیم در جنوب شرق کشور متمرکز شویم. الان اگر میخواهید به شما اماننامه میدهیم، سلاحهایتان را تحویل دهید و در منطقه آرامش فراهم شود. اگر هم بخواهید مبارزه کنید ما سخت با شما مقابله خواهیم کرد. گفت مثلاً چه میکنید؟ گفتم چند تا خمپاره در مقرتان بزنیم، دیگر نمیتوانید اینجا زندگی کنید. او هم گفت واقعاً من هم خسته شدهام، واقعاً اگر حاج قاسم میخواهد به من تأمین دهد، من راضیام. او سرگذشت خود را برای من تعریف کرد. آدم بزرگی بود، گفت خشکسالی شد، کشاورزیام از بین رفت، ۱۰ تا فرزند داشتم که باید شکمشان را سیر میکردم.
وقتی دیدم امورات زندگیام نمیگذرد، دست به کار قاچاق زدم. گفتم میتوانی همینهایی که روایت کردی را برای حاج قاسم بنویسی؟ گفت بله. روی کاغذهایی مچاله شده شرح زندگی را نوشت. سرآغاز مطلبش را با این عنوان جناب قاسم سلیمانی شروع کرد و هر چه برایم گفته بود را با ادبیات زیبا و خطی خوش نوشت» و بعد که نزد حاج قاسم میرود و روایتش در ابتدای گزارش آمد. حمید رمضانی در مورد این فرد میگوید: «این آقایی که قصه تأمینش را گفتم، آدم بزرگی بود و حاجی با این تدبیرش به او بها داد و برخی از اشراری را که صاحب قدرت شده بودند و در افغانستان برو بیایی داشتند، به واسطه همین فرد به کشور آورد و خلع سلاحشان کرد.»
سردار عبدالمحمد رئوفینژاد، معاون قرارگاه مرکزی خاتمالانبیای سپاه گفته است:
«سردار سلیمانی بزرگترین طرح اشتغالزایی را با نام طرح احرار در جنوب کرمان برای افرادی که تسلیم و از اقدامات خود پشیمان شده بودند، در هزار هکتار زمین با ۷۰۰ حلقه چاه راهاندازی کرد که موجب شد قبایل و طوایف با یکدیگر متحد شوند و معضل اشتغال آنها نیز با تشکیل تعاونی با حضور این افراد حل شود.»
ماجرای تأمین دادن سردار سلیمانی به اشرار را نیروهای سپاه بعضاً روایت کردهاند، اما آن سوی ماجرا هم شاید روایتهایی داشته باشند؛ کسانی که آدمهای کوچکی نبودند یا از سر جبر سختی اقتصادی یا هر دلیل دیگری، در مسیر شرارت و قاچاق افتاده بودند. روایتهایی کوتاه و منتشر نشده از آنان را در ادامه خواهیم خواند.
نارویی یکی از کسانی است که از قاسم سلیمانی تأمین گرفته است. او میگوید: «حاج قاسم همه ما را به استانداری دعوت و در یک سالن بزرگ با ما صحبت کرد و آنجا از همه کسانی که خلاف کردند و تیر زدند، گذشت و گفت سر جایتان بنشینید.» او در مورد خودش میگوید: «ما چیزی را که حاجی گفت، گوش کردیم. حالا بعضیها روی طمع افتادند، ولی خدا یک مرتبه به آدم فرصت میدهد. حاجی مثل یک پدر بود. برای کشورهای همسایه هم پدری کرد، چه رسد به ایران. آنهایی که حرفشان دو تا شد و حرف حاجی را گوش نکردند، خودشان صدمهاش را دیدند.»
نارویی از اعتماد به قاسم سلیمانی و سرانجام خودش پس از تن دادن به پیشنهاد حاج قاسم میگوید: «حرفی که حاجی میزد، دو تا نمیشد. کسانی که فهمیدند و حرفش را گوش کردند، مثلاً من که حرف حاجی را گوش کردم، با زن و بچهام نشستهام و زندگیام را دارم و با سربلندی در منطقه و جلوی برادران سپاه میروم. نشستهام بچهام را تربیت میکنم. بچه من الان علاقه به سینهزنی در محرم برای امام حسین (ع) دارد.»
او اعتقاد قلبی دارد که «اگر دست از پا خطا کنیم، نفرین او بر ما غلبه میکند. او دوست خدا و پدر همه ما بود.»
یکی دیگر از اشراری که از حاج قاسم تأمین گرفته است، ماجرای روزی را که سردار با آنها برای اماننامه مذاکره کرده، اینگونه روایت میکند: «ما کپر و چادر داشتیم و حاجی به دیدن ما آمد. با هلیکوپتر آمد و برای ما صحبت کرد. گفت ۶۲ حلقه چاه را به شما واگذار کردیم. با همدیگر قسمت کنید.
دزدی و شرارت و اسلحه نباشد. مستقر بشوید و کشاورزی کنید» و نتیجه آن مذاکرات منجر به اعطای تأمین وی میشود: «حالا ما اینجا در خانههایی که کلنگش همان روز زده شد، نشستهایم و زندگی شرافتمندانه داریم به برکت حاج قاسم. گاو و گوسفند و زمین و حلقه چاه داریم و کارمان را میکنیم. مگر ما چه میخواستیم؟ اسلحه هم نمیخواهیم، اسلحه دشمن مردم است.»
توصیفش از سردار سلیمانی هم جالب توجه است: «سردار سلیمانی مرد بزرگی بود. دشمن ما نبود، دوست ما بود. اگر دشمنی بود، در خانههای ما آمده بود و زن و بچه ما را میزد یا ما را در کوهها بمباران میکرد، اما او اجازه نداد ما را بزنند. اگر اجازه سردار سلیمانی بود، یک ساعته ما را میزدند. اما ایشان با آرامی کار کردند.»
یکی دیگر از افراد مطلع در این زمینه هم میگوید: «طرح احرار که حاج قاسم اجرا کرد، اهداف مدتدار داشت، کوتاهمدت نبود. آموزش، شهرکسازی، آب شرب، مرکز توزیع ادوات کشاورزی، شرکت تعاونی و تولید و دادن ماشین آلات کشاورزی، همواره هم پیگیر بود که امور چگونه پیش میرود تا وقتی که دیگر به نیروی قدس رفت.»
او اضافه میکند: «متأسفانه خیلی از طرحهای حاج قاسم برای امکانات کشاورزی نیمهتمام ماند، چون حاج قاسم از اینجا رفت و حالا دوباره مردم از نظر مالی ضعیف میشوند.»
او از سرنوشت کسانی که عهد اماننامه با حاج قاسم را شکستند هم تعریف میکند: «غیر از عیدوک سایرین تسلیم شدند. عیدوک هم اول جزو تأمینیها بود و به او اماننامه دادند. بچههای اطلاعات به او گفتند مواد مخدر و اسلحه و آدمکشی را کنار بگذار، ما هم به تو کمک میکنیم. یکی عیدوک بود و یکی کامران ساوکی؛ میرفت فال میگرفت، شتر و گاو و گوسفند میکشت که خودش را از قسم درآورد و باز بار مواد مخدر بزند. عیدوک هم مجدداً وارد کار قاچاق شد؛ مواد مخدر یا قاچاق ماشینهایی که ورودشان ممنوع بود. لندکروزر و بهترین ماشینهایی که ممکن بود، از مناطق آزاد برای خودش آورده بود. با حکم اماننامهای که از حاج قاسم گرفته بود، هر جا میخواست میرفت. سردار نیروهایی را فرستاد و عیدوک را آوردند و با او صحبت کرد. گفت تو که حکم اماننامه از رهبر داری، نباید باز چنین کارهایی بکنی. آنجا به حاج قاسم دروغ گفت و گفت من به سیرجان میروم و چنین کارهایی نمیکنم، اما از سمت دیگری رفت و در مسیر به نیروهای سپاه صحابه برخورد کرده بود. آنها فکر میکردند عیدوک تسلیم سپاه شده و علیه آنهاست و عیدوک را کشتند.»