ضرب المثل

حکایت جالب از کیسه ی خلیفه بخشیدن | ماجرای ضرب المثل معروف

ضرب المثل ” از کیسه ی خلیفه بخشیدن “ یعنی بخشش بی پشتوانه و یا از مال دیگری و یا بیت المال بخشیدن.

حکایت جالب از کیسه ی خلیفه بخشیدن | ماجرای ضرب المثل معروف
کدخبر : 15012
پایگاه خبری تحلیلی پیشنهاد ویژه :

زمانی که از قول شخصی دیگر بدون اجازه اش وعده ی انجام کاری یا خرج کردن را می دهیم از کیسه ی خلیفه بخشیده ایم.

از کیسه خلیفه بخشیدن کار بسیار راحتی است زیرا هر کسی بدون نگرانی می تواند از طرف دیگران قول دهد و یا از جیب آن ها خرج کند و مسئولیتی هم شامل حالش نشود اما زمانی که شخص از طرف خودش وعده ی انجام کاری و یا خرج کردن را می دهد مجبور است که مسئولیت کارش را نیز قبول کند پس به راحتی نمی تواند این کار را انجام دهد.

برخی افراد نیز برای رسیدن به هر هدف و مقصودی به جای این این که زحمتی به خود بدهند از دیگران مایه می گذارند درباره ی این افراد نیز می توان گفت که از کیسه ی خلیفه می بخشند.

ریشه و داستان ضرب المثل

عبد الملک بن صالح مردی مردی فاضل، دانشمند و پرهیزگار و یکی از بزرگان خاندان عباسی بود که دوران خلافت هادی، ‌هارون الرشید و امین را به چشم دید.

او در سال 169 هجری به فرمان‌ هادی خلیفه ی وقت، حاکم موصل شد اما بعد از دو سال یعنی در زمان خلافت ‌هارون الرشید، به خاطر تهمت ها و بد گویی حسودان از حکومت بر کنار و در بغداد منزوی و خانه نشین شد.

عبد الملک بن صالح با این که مردی ثروتمند بود اما مدت کوتاهی پس از بر کناری از مناصب حکومتی به علت این که بسیار بخشنده و گشاده دست بود فقیر و نیازمند شد.

با این که افراد ثروتمند و قدرتمند بغداد افتخار می ‌کردند که عبد الملک از آن ها چیزی بخواهد، ولی عزت نفس عبد الملک مانع این کار می شد که از هر مقامی طلب مال یا کمک کند.

از طرفی عبد الملک که از سخاوتمندی و طبع بلند ابوالفضل جعفر بن یحیی بن خالد برمکی معروف به جعفر برمکی وزیر مقتدر‌ هارون الرشید آگاهی داشت و می ‌دانست جعفر مردی فصیح و دانشمند است و قدر فضلا را می داند و آن ها را گرامی می دارد، پس تصمیم گرفت از او کمک بخواهد.

بدین ترتیب در یکی از شب ها که تمام اهالی بغداد خواب بودند سر و صورت خود را پوشاند و به طور نا شناس به در خانه جعفر برمکی رفت و از نگهبانان اجازه خواست تا به دیدار جعفر برمکی برود.

اتفاقا در آن شب جعفر برمکی با تعدادی از دوستان و نزدیکانش از جمله اسحق موصلی که شاعر و موسیقی دان در آن زمان بود، بزمی ترتیب داده و با حضور نوازندگان و خوانندگان شب زنده داری می کرد.

جعفر برمکی در حال خوشی بود و از مهمانی لذت می برد که پیش خدمت مخصوص او وارد اتاق شد و سرش را نزدیک گوش جعفر آورد و گفت: عبد الملک بیرون خانه است و اجازه می خواهد که داخل شود.

جعفر برمکی یک دوست صمیمی به نام عبد الملک داشت که اغلب اوقات با او هم نشین و هم صحبت بود، با شنیدن جمله پیش خدمت فکر کرد که دوست صمیمی اش به دیدارش آمده پس فرمان داد که عبد الملک وارد شود.

عبد الملک صالح وارد خانه شد، جعفر برمکی با دیدن آن پیرمرد دانشمند به اشتباه خود پی برد و آن چنان سراسیمه شد که دیگران حساب کار خود را کردند و هر کدام در گوشه ای پنهان شدند، جعفر خواست که دستور دهد تا بساط شراب را نیز از دیدگان عبد الملک صالح که مردی با خدا بود نیز پنهان کنند اما دیگر دیر شده بود پس حیران و آشفته ایستاد و سخنی نداشت که بگوید زیرا نمی دانست که اصلا چه بگوید و چگونه عذر تقصیر بخواهد.

عبد الملک با دیدن پریشانی جعفر، با خوشرویی و بلند طبعی که تنها مختص خودش بود در کنار بزم نشست و فرمان داد نوازندگان بنوازند و ساقیان، جام شراب را پر کرده و بین مهمانان پخش کنند.

جعفر با دیدن بزرگ مردی عبد الملک صالح بیش از پیش شرمنده شده و پس از ساعتی اشاره کرد بساط شراب را جمع کردند و همه مهمانان مجلس را مرخص کرد، سپس بر دست و پای عبد الملک بوسه زد و گفت: از این که بر من منت نهادی و بزرگواری فرمودی بی نهایت شرمنده و سپاسگزارم. اکنون در اختیار تو هستم و هر چه بفرمایی به جان خریدارم.

عبد الملک پس از یک مقدمه چینی مختصر گفت: می دانی که چند سالی است مورد بی مهری خلیفه قرار گرفته ام و چون در زمانی که دارای منصب حکومتی بودم ثروت زیادی برای خودم جمع نکرده بودم اکنون بدهکار شده ام، عزت نفس و آبروی من اجازه نداد که برای طلب کمک پیش کسی بروم اما بزرگ منشی و بخشندگی تو مرا دلگرم کرد که راز خود را با تو در میان بگذرام می دانم که حتی اگر نتوانی کمکی به من کنی راز نگه دار من هستی حقیقت این است که مبلغ ده هزار دینار مقروضم و هیچ اندوخته ای برای ادای این قرض ندارم.

جعفر بدون معطلی گفت: قرض تو پرداخت شد دیگر چه می خواهی؟

عبد الملک صالح گفت: اکنون که به کمک تو قرضم پرداخت شد برای ادامه زندگی و گذراندن روزگار هم باید به فکر کار آبرومندی باشم.

جعفر برمکی که بسیار بخشنده بود پاسخ داد: مبلغ ده هزار دینار هم برای ادامه زندگی شرافتمندانه تو پرداخت می شود، می دانم که سفره گشاده داری و خوان کرم بزرگ مردان باید تا پایان عمر گشاده و گسترده باشد. دیگر چه می‌ فرمایی؟

عبد الملک تشکر کرد و گفت: هر چه خواستم تامین کردی دیگر جایی برای تقاضای بیش تر نمی ماند.

جعفر پاسخ داد: امشب به خاطر رفتار جوانمردانه ات آن قدر مرا شرمنده کردی که به پاس آن حاضرم همه چیز را به تو ببخشم، می دانم که از بیکاری خسته شده ای پس اگر شغل و مقامی را خواستاری بگو تا فرمانش را صادر کنم.

عبد الملک آهی کشید و گفت: در این ایام آخر عمر آرزو دارم جناب خلیفه موافقت کند تا به مدینه منوره بروم و مابقی عمر را در جوار مرقد مطهر حضرت رسول اکرم (ص) به سر برم.

جعفر گفت: از این بابت نگرانی نداشته باش از فردا خود را والی مدینه بدان.

عبد الملک تشکر کرد و سر به زیر انداخت و گفت: دیگر عرضی ندارم.

اما جعفر دست بر نداشت و دوباره گفت: از احوال تو پیداست که انگار خواسته دیگری نیز داری؟ من مورد اطمینان خلیفه هستم پس هر چه می خواهی بگو تا از او طلب کنم، خلیفه به من نه نمی گوید.

عبد الملک زمانی که اصرار جعفر برمکی را دید پاسخ داد: می دانی که حالا من بزرگ ترین فرد خاندان عباسی هستم و پدرم آخرین خلیفه اموی را در مصر سرنگون کرد و خدمت زیادی به خلیفه ی عباسی کرد پس اگر تقاضایی در زمینه ی وصلت و پیوند زناشویی از خلیفه بکنم، توقع نابجا و ناشایستی نیست، آرزو دارم که پسرم داماد خلیفه شود.

جعفر بدون تامل گفت: به تو مژده می دهم که از اکنون پسرت داماد خلیفه و حاکم مصر خواهد شد.

نزدیک صبح بود که عبد الملک با شنیدن صدای اذان با شادمانی خانه جعفر را ترک کرد، جعفر نیز طبق برنامه هر روز به دار الخلافه رفت به حضور هارون الرشید رسید.

هارون الرشید با دیدن جعفر برمکی گفت: از چهره و احوال تو پیداست که خبر مهمی داری؟!

جعفر گفت: بله امیرالمومنین، شب گذشته عموی محترم تان عبد الملک به دیدارم آمد و تا صبح با هم گفت و گو کردیم.

هارون الرشید که از عبد الملک دل خوشی نداشت با عصبانیت گفت: این پیر مرد هنوز دست از سر ما بر نمی دارد؟ از تو چه می خواست؟

جعفر برمکی تمام ماجرای دیشب و جوانمردی و گذشت عبد الملک را برای خلیفه تعریف کرد، خلیفه با شنیدن ماجرا دلش نرم شد، جعفر که دید خلیفه مهربان شده ادامه داد: دستور دادم که قرض های ایشان پرداخت شود.

خلیفه به شوخی گفت: حتما از کیسه ی خودت؟

جعفر هم لبخندی زد و پاسخ داد: از کیسه ی خلیفه بخشیدم زیرا که عبد الملک عموی خلیفه است و درست نبود که من چنین جسارتی کنم.

هارون الرشید که علاقه ی زیادی به جعفر برمکی داشت با خواسته ی او موافقت کرد جعفر دوباره گفت: چون عبد الملک فردی بخشنده است و مخارج زندگی اش زیاد می باشد مبلغی هم به عنوان کمک خرج زندگی به او بخشیدم.

هارون الرشید باز هم به شوخی گفت: این مبلغ را که از کیسه ی خودت بخشیدی؟

جعفر گفت: چون از اعتماد شما به خود مطمئن بودم این مبلغ را هم از کیسه ی شما بخشیدم.

خلیفه گفت: این خواسته ی تو هم قبول به شرط آن که چیز دیگری نبخشیده باشی.

جعفر پاسخ داد: ای خلیفه ی مومنین می دانید که عبد الملک مانند آفتاب لب بام است و دیر یا زود از این دنیا می رود او آرزو داشت در جوار مرقد حضرت پیامبر (ص) روزگار بگذراند نتوانستم در مقابل این خواهش او بی تفاوت باشم و به او قول دادم که فرمان حکومت مدینه را برای او صادر می کنید.

خلیفه کمی فکر کرد و گفت: درست می گویی او این شایستگی را دارد حکومت طائف را نیز به آن اضافه کن.

جعفر اطاعت کرد و پس از کمی تامل گفت: چون می دانستم شما به من اعتماد دارید قول دادم آخرین آرزوی او را نیز جامه ی عمل بپوشانم.

هارون الرشید گفت: حتما آخرین آرزوی او را نیز از کیسه ی خلیفه بخشیدی؟

جعفر با هوشمندی پاسخ داد: اتفاقا بخشش در این باره جز از کیسه ی خلیفه مقدور نبود، او آرزو دارد که فرزندش صالح داماد خلیفه شود، من به واسطه ی اعتماد شما نسبت به خودم به او قول دادم که صالح داماد شما شده و حکومت مصر به او واگذار گردد.

هارون گفت: تو آن قدر برای من عزیز هستی که تمام خواسته هایت را می پذیرم، برو و این مژده را به عبد الملک بده.

 

آیا این خبر مفید بود؟
ارسال نظر:

  • پربازدید
  • پربحث ها
روی خط رسانه