ضرب المثل
داستان ضرب المثل شتر دیدی؟ندیدی! | ماجرای ضرب المثل معروف
حکایت ضرب المثل شتر دیدی؟ندیدی!
ضرب المثل گونه ای از بیان است که معمولاً تاریخچه و داستانی پندآموز در پس بعضی از آن ها نهفته است. بسیاری از این داستان ها از یاد رفته اند، و پیشینهٔ برخی از امثال بر بعضی از مردم روشن نیست؛ با این حال، در سخن به کار می رود. شکل درست این واژه «مَثَل» است و ضرب در ابتدای آن اضافه است. به عبارتِ دیگر، «ضرب المثل» به معنای مَثَل زدن (به فارسی:داستان زدن) است.تاریخ پیدایش امثال و حکم به مدت ها پیش بر می گردد چنانچه از قدیم الایام جملات و ماجراهایی وجود داشتد که بخاطر یک اتفاق بازگو می شدند و ربطی به این اتفاقی که افتاده بود داشته است،تا پیش از این تاریخچه ضرب المثل هایی راکه با عنوانی رواج داشته اند بررسی می کردیم اما در این مطلب قصد داریم خود انواع ضرب المثل را ریشه یابی کنیم و ببینیم ضرب المثل معروف چیست.
۱. داستان پسرک باهوش و شتر
مردی در صحرا به دنبال شتر خود می گشت تا اینکه به پسر باهوشی برخورد کرد. درباره شترش از او پرسید. پسر گفت: آیا شترت یک چشم داشت؟ مرد گفت: بله. پسر پرسید: یک طرف بار آن شیرین بود و طرف دیگر ترش؟ مرد گفت: بله. حالا بگو شتر کجاست؟ پسر گفت من شتر ندیدم.
مرد ناراحت شد و فکر کرد شاید این پسر با شترش بدی کرده و پسر را نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی توضیح داد. قاضی از پسر پرسید: اگر شتر را ندیدی چگونه ویژگی های آن را می دانی؟ پسر گفت: در راه، اثر پای شتری را روی زمین دیدم که فقط سبزی یک طرفش را می خورد. فهمیدم شاید شتر یک چشم کور داشته باشد.
بعد دیدم که یک طرف جاده پشه ها بیشتر شده و طرف دیگر مگس ها و چون مگس ها شیرینی دوست دارند، به این نتیجه رسیدم که یک طرف شتر بار شیرینی بوده است و طرف دیگر بار ترش. قاضی از هوش پسر خوشش آمد و گفت: درست است که تو بی گناهی اما محتاط باش و از این پس شتر دیدی؟ندیدی!
۲. داستان سعدی و شتر گم شده
سعدی از کشوری به کشور دیگر می رفت. خسته و تشنه در بیابان راه می رفت که رد پای شتری را دید. او به امید یافتن مکانی مناسب برای استراحت، ردپای شتر را دنبال کرد. سعدی به چمنزاری سبز رسید، اما اثری از شتری نبود ولی علف های سمت چپ علفزار خورده شده بود. سعدی فکر کرد و با خود اندیشید که شاید چشم راست این شتر کور است و علف سمت راست را نمی بیند.
او همچنان ردپای شتر را دنبال می کرد که ناگهان جای بدن شتر و کفش های زنانه رها شده ای را روی زمین دید. با خود گفت، شتر در این مکان استراحت کرده و مسافرش باید زن باشد. در راه دید که مقداری شیره انگور روی زمین ریخته و مگس ها دور او جمع شده اند. با دیدن این منظره متوجه شد که بار این شتر احتمالاً شیره انگور بوده و احتمالا یک از ظرف های شیره انگور سوراخ بوده است.
ناگاه مردی ترسان و ناراحت نزد سعدی آمد و به او گفت: با شتر خود در این صحرا در حال سفر بودم، اما لحظه ای غفلت کردم و گم شد. شتر مرا ندیدی؟ سعدی از مرد پرسید: آیا شترت شیره انگور می برد؟ آیا چشم راست او نابینا و یک زن با او است؟ مرد خوشحال شد و گفت بله. تمام نشانه هایی که می گویید از ویژگی های شتر من است و همسرم با آن شتر است. آیا زن و شتر من با شما هستند؟ سعدی پاسخ داد: من شترت را ندیدم.
مرد که از جواب های ضد و نقیض سعدی عصبانی شده بود، با سعدی دعوا کرد و گفت اگر زن و شترم را به من برنگردانی، آنقدر تو را کتک می زنم که نمی توانی بروی. سعدی که واقعاً شتر را ندیده بود به او گفت که نه شتر را دیدهام و نه همسرت را و فقط از علائمی که در جاده می بینم ویژگی های شتر را می فهمم. اما مرد حرف او را باور نکرد و شروع به کتک زدن او کرد. در همین حال مرد شتر و همسرش را دید که از دور به او نزدیک می شوند. مرد از سعدی معذرت خواهی کرد، سعدی زیر لب زمزمه کرد:
سعدیا چند خوری چوب شتر داران را
تو شتر دیدی؟ نه جا پاشم ندیدم!