داستان ضرب المثل قوز بالا قوز | حکایت پندآموز

در ایام قدیم دو برادر بودند که هر دو قوز بزرگ و بدشکلی بر روی شانه های خود داشتند.

داستان ضرب المثل قوز بالا قوز | حکایت پندآموز
کدخبر : 15055
پایگاه خبری تحلیلی پیشنهاد ویژه :

داستان ها و ضرب المثل فارسی، زیباترین و عالی ترین نکات اخلاقی را به مخاطب ارائه می دهند. این داستان ها سرشار از پند و اندرز و توصیه های اخلاقی است.

در ایام قدیم دو برادر بودند که هر دو قوز بزرگ و بدشکلی بر روی شانه های خود داشتند.

به همین خاطر اغلب اوقات خیلی از این بابت ناراحت بودند. اما با وجود این قوزها، یکی از این دو برادر آدم خیلی خوب و مهربانی بود؛ و همه او را فردی بااخلاق معرفی می کردند و هیچ کس به خودش اجازه نمی داد که قوزهای او را مسخره کند؛ اما برادر دومی خیلی بداخلاق و مردم آزار بود، بچه های کوچک را کتک می زد و با همه اهالی دعوا می کرد؛ به همین دلیل دیگران خیلی از او بدشان می آمد و تا از راه دور او را می دیدند، قوزهایش را مسخره می کردند.

 

به هر حال یک روز صبح زود که هنوز هوا نیمه روشن بود، قوزی خوش اخلاق بقچه اش را بست و به سمت حمام راه افتاد. در آن روزگار حمام ها به شکل عمومی بود به همین خاطر در هر محله فقط یک حمام وجود داشت.

مردهای محله به خاطر مسائل امنیتی بیشتر در تاریکی شب و صبح های زود به حمام می رفتند تا زنها بتوانند در روز روشن با خیال راحت این کار را انجام دهند.

وقتی قوزی خوش اخلاق وارد حمام شد، هیچ کس در حمام نبود. همه خودشان را شسته بودند و رفته بودند. به محضی که قوزی رفت توی خزانه ی حمام که خودش را بشوید، صداهای عجیب غریبی شنید. به همین خاطر با ترس و تعجب صدا را دنبال کرد و دید که جنها عروسی دارند و دامادشان را به حمام آورده اند و مشغول بزن و بکوبند.

قوزی خوش اخلاق با خودش گفت: «الان چیکاری کنم بهتر است؟» دوباره با خودش زمزمه کرد و گفت: «به نظر می رسد بهترین کاری که باید بکنم این است که در شادی جن ها شرکت کنم.»

به همین خاطر بلافاصله خودش را قاطی جن ها کرد و با آنها رقصید و شادی کرد. بزن بکوب که تمام شد، جن ها پیش قوزی خوش اخلاق رفتند و از این که او در مجلس شادی آنها شرکت کرده، تشکر کردند. رئیس جن ها رو به قوزی خوش اخلاق کرد و گفت: «حالا که تو اینقدر مهربانی و این لطف بزرگ را در حق پسرم کردی و رقصیدی، من هم لطفی در حق تو می کنم و قوزت را از پشتت بر میدارم.»

قوزی خوش اخلاق هم خیلی هیجانی و خوشحال شد به همین خاطر مدام از رئیس جن ها تشکر می کرد و بعد از دوش گرفتن بقچه اش را برداشت به سمت خانه راهی شد. وقتی به خانه رسید، کاملاً صبح شده بود و سفره ی صبحانه آماده بود.

تا آمد کنار سفره بنشیند، مادرش فوراً متوجه تغییرش شد و گفت: «ای وای پسرم! گل بودی، به سبزه نیز آراسته شدی. پس قوزت کو؟ تو خیلی خوشگل شده ای.»

با صدای شادی کنان و بلند مادر همه اهالی خانواده فوراً جمع شدند و آمدند دور سفره نشستند و هیکل بدون قوز او را دیدند. همه می خواستند بدانند که قوز برادر خوش اخلاق شان چه طور از بین رفته است. او هم به طور مفصل ماجرای حمام رفتن و رقصیدن میان جنها را برای همه تعریف کرد و صبحانه می خورد.

چند روز بعد برادرش، یعنی همان قوزی بدخلاق و اخمو، با خود گفت: مگر من از برادرم چه کم دارم؟ من هم میروم برای جن ها میزنم و میرقصم تا قوزم را از پشتم بردارند و مسخره کردن و زخم زبان ها تمام شود.

به همین خاطر شب هنگام قوزی بداخلاق، بقچه اش را فوراً پیچید و به طرف حمام عمومی محله شان، همان جایی که برادرش گفته بود راه افتاد. به محضی که وارد حمام شد جن ها را دید، فوراً سلامی کرد و به جمعشان وارد شد.

از قضا آن شب جن ها ناراحت بودند و اصلاً حال و حوصله ی زدن و رقصیدن نداشتند. چون یکی از جن ها مرده بود و آنها عزادار بودند. قوزی بداخلاق که فقط به فکر خودش بود و به جن ها فکر نمی کرد، بدون مقدمه وارد مجلس عزاداری آنها شد و مشغول رقصیدن شد. قوزی بداخلاق به امید خوش تیپ شدن، سنگ تمام گذاشت و تا آنجایی که می توانست، رقصید.

رئیس جن ها که از کار او به شدت ناراحت شده بود، صدایش کرد و گفت: «هیچ می دانی که داری چیکار می کنی؟!؛ ما عزاداریم و تو داری میرقصی!. الان کاری می کنم که تا آخر عمر فراموش نکنی و بدانی وقتی آدم ها نارحت هستند نباید شادی کنی» او دستور داد که قوز قبلی را بیاورند و روی قوز برادر بداخلاق بگذارند.

قوزی بداخلاق کارش زار شد و یک قوز دیگر بر پشتش گذاشتند. بیچاره خسته و غمگین از حمام بیرون رفت و طوری که دیگران او را نبینند، خودش را فوراً به خانه رساند.

از آن ایام به بعد وقتی آدم دردمندی، گرفتاری و مشکل دیگری هم پیدا کند، می گویند بیچاره وضعش قوز بالا قوز شده است.

آیا این خبر مفید بود؟
ارسال نظر:

  • پربازدید
  • پربحث ها
روی خط رسانه