ضرب المثل
داستان ضرب المثل تب کرد و مُرد | ماجرای ضرب المثل معروف
ماجرای ضرب المثل تب کرد و مُرد
ضرب المثل گونه ای از بیان است که معمولاً تاریخچه و داستانی پندآموز در پس بعضی از آن ها نهفته است. بسیاری از این داستان ها از یاد رفته اند، و پیشینهٔ برخی از امثال بر بعضی از مردم روشن نیست؛ با این حال، در سخن به کار می رود. شکل درست این واژه «مَثَل» است و ضرب در ابتدای آن اضافه است. به عبارتِ دیگر، «ضرب المثل» به معنای مَثَل زدن (به فارسی:داستان زدن) است.تاریخ پیدایش امثال و حکم به مدت ها پیش بر می گردد چنانچه از قدیم الایام جملات و ماجراهایی وجود داشتد که بخاطر یک اتفاق بازگو می شدند و ربطی به این اتفاقی که افتاده بود داشته است،تا پیش از این تاریخچه ضرب المثل هایی راکه با عنوانی رواج داشته اند بررسی می کردیم اما در این مطلب قصد داریم خود انواع ضرب المثل را ریشه یابی کنیم و ببینیم ضرب المثل معروف چیست.
در ایام قدیم پیرمرد مهربانی با تک پسرش زندگی می کرد. این دو خیلی رابطه عاطفی با یک دیگر داشتند تا این که پیرمرد پس از ماه ها بیماری در بستر جانش را از دست داد. به همین خاطر پسرک شب و روز در حال گریه و زاری بود. همسایه ها و آشنایان هم گروه گروه برای تسلیت گفتن می آمدند و می رفتند.
پسرک یتیم هم در این حین مدام از پدرش تعریف می کرد. به هر گروهی که می رسید، از خوبی ها و رفتارهای پدرش می گفت و از این که چگونه بیمار شد و دکترش چه کسی بود و چه دوایی خورد و چه شد که مرد. خلاصه همه این اتفاقات را با جزئیات بسیار و با آب و تاب فراوان تعریف می کرد.
این رفت و آمدها تمامی نداشت، پسرک یتیم هم بهترین خوردنی ها را می خرید و جلوی میهمانانش می گذاشت و حسابی پذیرایی می کرد.
میهمانان هم بدون تعارف مشغول خوردن می شدند و برای این که بیشتر در خانه ی پسر بمانند و بیشتر و بهتر از خوردنی های آنجا استفاده کنند، سعی می کردند پسر را به حرف وادارند. هرکس می رسید، خودش را غمگین نشان می داد و با تأسف به پسر می گفت: «خدا رحمت کند پدرت آدم خوبی بود؛ راستی چه شد که آن بیچاره به این زودی مرد!»
پسر هم که منتظر چنین پرسشی بود، با آب و تاب بسیار سیر تا پیاز مرگ و زندگی پدرش را تعریف می کرد. در این مدت میهمانان خوب به خودشان هم می رسیدند و با این که همه ی ماجراهای مرگ و زندگی پیرمرد را شنیده بودند، را باز هم فردای آن روز به دیدن پسر می آمدند و از او می پرسیدند که پدرت چگونه مرد؟
پسر از علاقه و اشتیاق دیگران به شنیدن ماجرای مرگ و زندگی پدرش تعجب می کرد و نمی فهمید که چرا مردم این همه به شنیدن حرف های او علاقه نشان می دهند. تا این که روزی یکی از دوستان پدرش به دیدن پسر رفت و گفت: «سوگواری و عزاداری بس است. بهتر است به فکر ادامه دادن کار و کاسبی پدرت باشی.
سخن گفتن از حال و روز زندگی و مرگ پدر که نشد کار. چشم باز کنی، می بینی این مردم دار و ندارت را خورده اند و برده اند و تو سرت ما بی کلاه مانده. پس بهتر است که زوتر درب خانه ات را ببندی!».
پسر که انتظار شنیدن چنین حرف هایی را از دوست صمیمی پدرش نداشت، ناراحت شد و گفت: «این چه حرف هایی است که میزنید. مردم به پدر من علاقه و ارادت زیادی داشتند و حالا به خاطر اوست که این جا جمع می شوند و به حرف های من گوش می دهند.»
دوست پدرش وقتی دید که پسرک متوجه حرف هایش نمی شود تصمیم گرفت که شام به خانه پسرک برود. وقتی سفره ی شام را انداختند، به پسر گفت: « ای پسر بهتر است برای من هم تعریف کنی که چه شد که پدرت بیمار شد و چگونه مرد.»
پسر گفت: «شما که از همه چیز خبر دارید!!! …»
دوست پدرش گفت: «بله خبر دارم؛ اما مثل همه دوست دارم از زبان تو بشنوم.»
پسر مشغول تعریف شد. دوست پدرش کم کم مشغول خوردن غذا شد. تا حرف پسر میخواست قطع شود، سوالی تازه می پرسید و پسر هم جوابش را می داد. ساعتی که گذشت، همه ی غذاها خورده شد. پسر که حرفش تمام شد، دست برد توی سفره که چیزی بخورد که دید هیچ غذایی نمانده!!
تازه متوجه شد که هر روز چه بلایی به سرش می آید که او اصلا فکرش را هم نمی کرده. شرمنده شد. می خواست از دوست پدرش عذرخواهی کند که او نگذاشت و گفت: «از این به بعد هر کس از تو پرسید پدرت چگونه مرد، بگو: «تب کرد و مرد. آن وقت می بینی که کسی به سراغت نمی آید و چیزی از تو نمی پرسد.»
پسر به نصیحت دوست پدرش گوش کرد. خیلی زود همه همسایه ها و افراد شکمو از خانه اش دور شدند و پسر توانست به کار و کاسبی تعطیل شده ی پدرش برسد.