ضرب المثل

داستان ضرب المثل چه کشکی چه پشمی؟ | ماجرای داستان ضرب المثل

حکایت چه کشکی چه پشمی

داستان ضرب المثل چه کشکی چه پشمی؟ | ماجرای داستان ضرب المثل
کدخبر : 16186
پایگاه خبری تحلیلی پیشنهاد ویژه :

ضرب المثل گونه ای از بیان است که معمولاً تاریخچه و داستانی پندآموز در پس بعضی از آن ها نهفته است. بسیاری از این داستان ها از یاد رفته اند، و پیشینهٔ برخی از امثال بر بعضی از مردم روشن نیست؛ با این حال، در سخن به کار می رود. شکل درست این واژه «مَثَل» است و ضرب در ابتدای آن اضافه است. به عبارتِ دیگر، «ضرب المثل» به معنای مَثَل زدن (به فارسی:داستان زدن) است.تاریخ پیدایش امثال و حکم به مدت ها پیش بر می گردد چنانچه از قدیم الایام جملات و ماجراهایی وجود داشتد که بخاطر یک اتفاق بازگو می شدند و ربطی به این اتفاقی که افتاده بود داشته است،تا پیش از این تاریخچه ضرب المثل هایی راکه با عنوانی رواج داشته اند بررسی می کردیم اما در این مطلب قصد داریم خود انواع ضرب المثل را ریشه یابی کنیم و ببینیم ضرب المثل معروف چیست.

در روزگاران قدیم گوسفند دار خسیسی در یک روستا زندگی می کرد. خساست او به حدی بود که برای چراندن گوسفندانش به هیچ وجه حاضر نبود چوپانی را استخدام کند تا از گوسفندانش مراقبت کند و به چرا ببرد.

 

به همین خاطر گوسفند دار خسیس هر روز صبح خودش گوسفندانش را از آغل بیرون می آورد و برای چریدن به صحرا می برد. هر چقدر اطرافیانش از سر دلسوزی به او می گفتند که چوپانی استخدام کن و خودت به کارهای دیگر برس، زیر بار نمی رفت و می گفت: «خودم بهتر از هر چوپانی می توانم مواظب گوسفندهایم باشم.»

تا این که یک روز بهاری که با گوسفندانش به صحرا رفته بود، هوا ناگهان ابری شد و باران تندی شروع به باریدن کرد. گله دار به شدت ترسید و نمی دانست چه کند، گوسفندها هر کدام به طرفی رفتند و خود او هم از ترس سیل، از درختی بالا رفت و آنجا پناه گرفت.

گوسفند دار خسیس در بالای درخت دستانش را رو به آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا من و گوسفندانم را از این باد و باران نجات بده، نذر می کنم که حتما نصف گوسفندهایم را به فقرا بدهم.»

هوا، هوای بهاری بود. به همین خاطر مدتی بعد کم کم از شدت باد و باران کاسته شد. گله دار همان طور که بالای درخت نشسته بود گفت: «خدایا خودت میدانی که فقیر بیچاره ها بلد نیستند از گوسفندها مراقبت کنند. من آن را خودم نگه می دارم و در عوض هر چه پشم و کشک از گوسفندها به دست آمد، در راه تو به فقرا می دهم.»

هوا داشت بهتر و بهتر میشد و گله دار از این که چنان نذر بزرگی کرده، پشیمان بود. او، این بار رو به سوی آسمان کرد و گفت: «خدایا، آدم فقیر و بیچاره پشم به چه دردش می خورد؟ بیچاره آه ندارد با ناله سودا کند. همان بهتر که کشک به فقرا بدهم تا شکمی از عزا در آوردند.»

هوا داشت دوباره آفتابی میشد که گله دار از درخت پایین آمد. گوسفندهایش راکه هر کدام زیر درختی پناه گرفتند را جمع کرد و تصمیم گرفت به خانه اش برگردد. به این بار حتى سرش را رو به آسمان هم بلند نکرد.

با خود گفت: «فقیر بیچاره ها کشک را می خواهند چه کنند. آنها که نان ندارند. اگر نان داشتند، می توانستند نان و کشک بخورند. اما وقتی نان برای خوردن ندارند، کشک به چه دردشان می خورد.»

با این فکرها، گله دار دور نذری که برای نجات خودش و گوسفندهایش کرده بود، خط کشید و گله را جمع و جور کرد تا به خانه ببرد. هوا، هوای بهاری بود؛ ناگهان رعد و برقی در آسمان پیدا شد و باران به شکل رگباری شروع به باریدن کرد. چند دقیقه که گذشت سیل راه افتاد و تا گله دار به خودش بیاید و بتواند خودش را جمع و جور کند، دو سه گوسفند گله را سیل برد.

 

آیا این خبر مفید بود؟
ارسال نظر:

  • پربازدید
  • پربحث ها
روی خط رسانه