ضرب المثل
داستان ضرب المثل بشنو و باور نکن! | ماجرای ضرب المثل معروف
مرد خسیس و سنگدلی چندتا شیشه زیبا و قیمتی به شیشه بُر سفارش داده بود. پس از تحویل سفارشاتش گفت که شیشه ها را در صندوقچه ی محکمی بگذارند که مبادا در راه طولانی ای که تا رسیدن به منزلش در پیش داشت، آسیبی به شیشه ها وارد شود.
صندوقچه سنگین شیشه ها را برداشت و راه افتاد. در ابتدای مسیر پسر جوانی را دید که از آنجا می گذشت. با مظلومیت از او درخواست کمک کرد که جعبه را تا منزلش حمل کند. پسر گفت: در ازای این کار چه پاداشی به من میدهی؟
مرد گفت ۳ نصیحت به تو یاد می دهم که بهترین فایده ها را برایت خواهد داشت. جوان که تصور کرد مرد قرار است سخنان حکمت آمیزی به او بگوید، قبول کرد و صندوقچه را گرفت. موقع ظهر بود و مرد خسیس بسیار گرسنه شد. اما تا احساس گرسنگی کرد، به پسر گفت: اولین نصیحت را به تو بگویم! و آن هم این است که سیری بهتر از گرسنگی است؛ اگر از کسی شنیدی که گرسنگی بهتر از سیری است، بشنو و باور نکن!
پسر از این حرف ساده و پیش پا افتاده خوشش نیامد اما به روی خودش نیاورد. به راه خود ادامه دادند. مرد خسیس که حسابی از راه رفتن خسته شده بود و با خود می گفت کاش یک الاغی بود که ما را به منزل می رساند. در همین حین پسر پرسید: خب نصیحت دوم چیست؟
مرد هم گفت: اگر شنیدی کسی می گوید پیاده رفتن بهتر از سواره رفتن است، بشنو و باور نکن. پسر دیگر از حرف های بی محتوای مرد خسته شده بود و به سختی خودش را کنترل می کرد که چیزی نگوید.
پس از طی مسیری طولانی، آن هم با پای پیاده و شکم گرسنه و دهان تشنه، به منزل مرد رسیدند. پسر در حالیکه آشفته بود، به مرد گفت: پس نصیحت سومت چه شد؟ مرد سنگدل هم که خرش از پل گذشته بود با طعنه گفت: اگر کسی به تو گفت که باربری بهتر از تو وجود ندارد، بشنو و باور نکن!
پسر که دیگر خونش به جوش آمده بود و فهمید که مرد او را فریب داده، با عصبانیت صندوقچه را به زمین کوبید. صدای شکسته شدن شیشه ها بلند شد. پسر گفت: اگر کسی به تو گفت که همه شیشه های این صندوقچه سالم است، بشنو و باور نکن!
از آن پس به کسی که با حرف هایش دیگران را گول می زند، این ضرب المثل را به کار می برند.